ما را از کودکیبه جدایی ها عادت داده اندهمان جایی که روی تخته سیاهمان نوشتند:خوب ها / بدها...
تاریخ درج: ۹۳/۰۴/۲۸ - ۱۵:۵۵ ( 20 نظر , 35 بازدید )

کودکی شش ساله مادرش را بر روی تخت بیمارستان دید و دکترش گفت تا چند وقت دیگر زنده نمی ماند ...کودک سوال کرد چند وقت دیگر ؟ دکتر گفت پاییز ...بچه گفت پاییز یعنی چه روز ؟دکتر گفت وقتیکه برگهای درختان می ریزد ...بچه خانه آمد و نخ و سوزن برداشت، رفت تا تمام برگ های شهر را به درختان بدوزد ... ...
تاریخ درج: ۹۳/۰۴/۲۸ - ۱۵:۱۵ ( 15 نظر , 25 بازدید )

تابلو نقاش را ثروتمند کرد. شعر شاعر به چند زبان ترجمه شد. کارگردان جایزه ها را درو کرد... و هنوز سر همان چهارراه واکس میزند کودکی که بهترین سوژه بود... ...
تاریخ درج: ۹۳/۰۴/۲۷ - ۱۱:۳۸ ( 15 نظر , 33 بازدید )

هو الخبیر یه روز یه ترکه میره سبزی فروشی تا کاهو بخره عوض اینکه کاهوهای خوب را سوا کند ، همه ی کاهو های نامرغوب را سوا میکنه و میخره ازش می پرسند چرا اینکار را کردی میگه : صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری هست مردم همه ی کاهوهای خوب را میبرند و این کاهوها روی دست او میمانند و من بخاطر اینکه کمکی به او ...
تاریخ درج: ۹۳/۰۴/۲۶ - ۱۶:۲۹ ( 18 نظر , 58 بازدید )

کیا سریال خاطرات خون آشام رو دیدن؟؟؟؟؟؟ آخرش چی میشه؟؟؟؟؟...
تاریخ درج: ۹۳/۰۴/۲۶ - ۱۵:۵۹ ( 23 نظر , 25 بازدید )

من از هیچ کس گله ای ندارم. اگر کسی جانم را از من بگیرد، قلبم را از حلقومم بیرون آورد و دور بریزد، تمام عمر آزارم دهد، آتشم بزند، هر کاری کند، صبر می کنم. از او ناراضی نخواهم بود. او را بد نخواهم دانست. به او بد نخواهم گفت. می دانم که انسان ها، دل ها، اندیشه ها و زندگی ها همه بازیچه دست تقدیرند....
تاریخ درج: ۹۳/۰۴/۲۰ - ۱۱:۳۳ ( 23 نظر , 29 بازدید )

روزی دهقان و همسرش جهت بردن بذر به مررعه مجبور شدند کودک خردسالشان را که در خواب بود برای مدت کوتاهی در منزل تنها بگذارند و از طرفی وجود سگ با وفای نگهبان در منزل خیالشان را از خطر جانوران درنده همچون گرگ آسوده می کرد .چون آن دو فراغت از کار برگشتند سگ را با پوزه خونین و بی تاب رو در روی خود دیدند ک...
تاریخ درج: ۹۳/۰۴/۱۹ - ۱۷:۲۲ ( 17 نظر , 40 بازدید )

از من فاصله بگیر !هر بار که به من نزدیک می شویباور می کنم هنوز می شود زندگی را دوست داشت..از من فاصله بگیر !من خسته ام از این امیدهای کوتاه !...
تاریخ درج: ۹۳/۰۴/۱۹ - ۱۳:۴۰ ( 16 نظر , 32 بازدید )

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت: ممنونم.تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد...حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب داشت...از پسر خبری نبود...دختر با خودش میگفت:میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من ...
تاریخ درج: ۹۳/۰۴/۱۹ - ۱۲:۵۷ ( 18 نظر , 27 بازدید )

گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیمحالا یک بار از شهر می رویمیک بار از دیاریک بار از یادیک بار از دلو یک بار از دست !...
تاریخ درج: ۹۳/۰۴/۱۸ - ۱۸:۳۳ ( 9 نظر , 22 بازدید )